آرشیداآرام جانآرشیداآرام جان، تا این لحظه: 14 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره

آرشیداخورشیدخونمون

15ذی الحجه

                         امروز15ذی الحجه مصادف بامیلادباسعادت امام هادی(ع)روزتولدت به سال هجری قمری هست                          آخه نازنین دخترم شمامابین دوعیدباسعادت قربان وغدیرخم قدمهای پرخیروبرکتت روبه زندگی ماگذاشتی                              &nb...
29 مهر 1392

تئاتر

نازنینم دیروزبرای اولین باررفتی سالن تئاترتااولین تئاترزندگیت روببینی.نازنین جون ساعت دوازده ونیم ظهرزنگ زدوگفت اگه عصری بیکاری بیابچه هاروببریم تئاترومنم سریع قبول کردم چون خیلی به کارای نمایشی علاقه داری واصلاتوتمام مدت نمایش من فقط به تونگاه میکردم اگه بدونی باچه هیجانی نگاه میکردی نفسی مهمون آقای کارگردان بودیم وتوجایگاه ویژه نشستیم آخه همسرنازنین جون ازکارگردانهای خوب صداوسیمای استان هستش ودوست این آقای کارگردان بود. آرشیداوشنگول ...
23 مهر 1392

رولت خامه ای:-)

۲روزپیش خونه مامانی هوس رولت خامه ای کردی اونم ساعت دوونیم ظهروعجیب اینکه دایی رفت وبرات خرید یعنی اگه من یاهرکی دیگه میگفت عمرادایی میرفت میخرید ببین چقدررررررردوستت داره خیلی هم تازه بودوشما۲تاخوردی ...
23 مهر 1392

حموم ساعت

وقتی ازحموم میاییم بیرون میگی :حموم ساعت...میتونم درمدت۵دقیقه بهت یادبدم ساعت حموم درسته ولی زبووووون شیرین واون حموم ساعت گفتن بامزتوچه کنم پس فعلامن وبابایی باحموم ساعت گفتنت کلی حال میکنیم مثل اکسیژن برای نفس کشیدنم هستی..... ...
22 مهر 1392

آشپزی

نانازخانم امروزبعدازخوردن صبحانه ودیدن خاله شادونه وقتی میخواستم برم آشپزخونه وبه کارام برسم برگشتی میگی:خوب دیگه مامی منم برم اتاقم باخودم بازی کنم(بس که بهت میگم چراخودت بازی نمیکنی )خلاصه براحساسم غلبه کردم وگفتم باشه وکلی هم تشویقت کردم.خلاصه اینکه آشپزی کرده بودی وگفتی مامی میرم ازغذام عکس بگیرم وتوبذارتووبلاگم!! ای جووووونم،عمرم ...نفسم عکس زیربادستای کوچولوی خودت گرفته شده اطاعت امربانو... ...
18 مهر 1392

روزکودک سال۹۲

دخترم دیروزبانازنین جون وبرهان ومریم جون وعسل رفتیم مراسم جشن کودک که موسسه خیریه روزبه به مناسبت همین روزبرگزارکرده بودوبرای اولین بارصورتت روازاین گریمهای کودکانه کردیم(به خاطرضررهایی که داره تابه حال انجام نداده بودم برات)ولی دیروزبهت قول داده بودم .خانمه شکلهای مختلفی روبرات اسم بردوشماگفتی پروانه میخوام وشدی پروانه خوشگلمون آخرمراسم خیلی هواسردشدوحسابی سردت شده بود.غرفه خمیربازی ونقاشی هم بودوتواونجابازی کردی یه چیزبامزه اینکه هرده دقیقه یه بارمیگفتی آیینه بده وباچه ذوقی خودتو نگاه میکردی (یادم رفت بگم که دایی مهدی هم به افتخارشمایک ساعتی اومدوبادوربین حرفه ایش ازت کلی عکسای خوشگل گرفت.بعدازگرفتن فایلش برات میذارم.)درپناه خدای بزرگ باش...
18 مهر 1392